دوشم بشمع روي چو ماهت نياز بود

شاعر : خواجوي کرماني

جانم چو شمع از آتش دل در گداز بوددوشم بشمع روي چو ماهت نياز بود
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بوددر انتظارصيد تذرو وصال تو
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بوداز من مپرس حال شب دير پاي هجر
ليکن نياز من همه عين نماز بودمن در نياز بودم و اصحاب در نماز
زيرا که چاره‌ي دل من سوز و ساز بودمي‌ساختم چو بربط و مي‌سوختم چو عود
مشنو که عشق ليلي و مجنون مجاز بوددر اصل چون تعلق جاني حقيقتست
جم را گمان مبر که به خاتم نياز بودترک مراد چون ز کمال محبتست
جان اويس بلبل بستان راز بودپيوسته با خيال حبيب حرم نشين
محمود را وراي وصال اياز بودخواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون